این داستان بر اساس واقعیته
از طرف
ani
آقا یه روز رفته بودم مهمونی خونه ی دوستم دیگه داشتیم مسخره بازی در میاوردیم
و همدیگر رو میترسوندیم من و دوستم
شبیه جن و روح حرف میزدیم و بقیه جیغ میزدن
خلاصه اون وسط. دیدم داره یه صدا میاد صدای ترسناک
هی بقیه میگفتند بس. کنید ماهم میگفتیم کار ما نیست
واقعا کار ما نبود
آخرش باور کردن حالا همه جیغ میزدیم و میدوییدیم قایم میشدیم
رفتیم توی پذیرایی دیدیم ، اع ... مامان بزرگ دوستم هی داره تو خواب حرف میزنه
و راه میره
خیالمون راحت شد
ولی گوش کردیم دیدیم صدای اونم نیست
توجه کردیم ، دیدیم
اها اها.... خواهر کوچیکه ی دوستم ، که ۵ سالشه
داره توی یه لوله ها میکنه
تا ما بترسیم بعد یواشکی میخنده
دیگه رومون نمیشد تو چشما ش نگاه کنیم
😓😓
اون موقع بود که از خواب بیدار شدم، اصلا تا حالا که من نرفتم خونه ی دوستم ؛ دارم چی میگم
ولی
هنوزم که هنوزه ، هر موقع خواهر. دوستمو میبینم
سرمو میندازم پایین و رد میشم، بقیه هم که خواب منو ندیدن
فکر میکنن خل شدم
حالا باید چیکار کنم😔😔؟؟؟